دانلود رمان آخرین غروب پاییز از شبنم اعتمادی

بازدید: 417
دیدگاه: 0
نویسنده: admin
تاریخ انتشار: 13 ژانویه 2024
23 فوریه 2024 در 10:56 ب.ظ

دانلود رمان آخرین غروب پاییز از شبنم اعتمادی

موضوع اصلی رمان آخرین غروب پاییز

رمان آخرین غروب پاییز سرگذشت دختری رانده شده از خانواده فقط به خاطر یک اشتباه است…

هدف نویسنده از نوشتن رمان آخرین غروب پاییز

نشان دادن اهمیت نوع رفتار خانواده در تربیت فرزندان.

پیام های رمان آخرین غروب پاییز

هیچ اشتباهی اونقدر بزرگ نیست که فرزند از خانواده رونده بشه…
گذشته هر انسانی فقط به خودش مربوطه و مخصوصا این موضوع هیچ ربطی به جنسیت نداره!

خلاصه رمان آخرین غروب پاییز

در رمان آخرین غروب پاییز به قلم شبنم اعتمادی می خوانیم:

باران دختری ۲۶ ساله؛ که به خاطر مشکلات و اختلافات عمیقی که با خانواده اش داره به اجبار از اونها جدا می‌شه و برای کار؛ ساکن شهر دیگه‌ای می‌شه.
دلیل این اختلافات هم مشکلات و اشتباهات بزرگیه که توی سن ۱۶ سالگی انجام داده…اشتباهاتی که مسیر زندگیشو عوض میکنه و اونو از یک دختره وابسته و لوس به زنی مقتدر و محکم اما با شخصیت فروپاشیده تبدیل می‌کنه…
اولین اشتباه باران توی ۱۶ سالگی باردار شدن نامشروع از پسریه که…

مقداری از متن رمان آخرین غروب پاییز

دستشو زیر بغلم گرفت و بهم نگاه کرد، با غصه گفت:
-دردتون به جون من؛ خیلی درد دارین خانم؟!
سرمو به نفی بالا انداختم، آقاجون بدون اینکه نگام کنه ساکت و خاموش به روبروش زل زده بود. تا وقتی که وارد اتاق بشم‌، نگاهم ازش گرفته نمی‌شد فقط دنبال آقاجون بود.
دلم نگاهشو می‌خواست، فقط یه لحظه اون نگاه حمایتگرشو بهم بندازه تا بفهمم تنها نیستم و بازم هوامو داره. نگاه آقاجون همیشه متفاوت بود، یه جوری پر صلابت و محکم بهت نگاه می‌کرد که از نگاهش جون دوباره می گرفتی تا سرپا بشی اما…اما الان این نگاهو ازم دریغ می‌کرد…داشتم تنبیه می‌شدم…
وارد اتاق شدیم و اکرم کوله‌امو کنار کمد گذاشت و گفت:
-خانم لباس آوردین؟! کمکتون کنم عوض کنید.
به زمین خیره شدم و آروم گفتم:
-خودم عوض می‌کنم تو برو.
دوست نداشتم اکرم منو با این وضع زخم‌ها و کبودی های صورتم ببینه، خیلی با ما مهربون بود اما نمی‌تونستم اجازه بدم غرور و شخصیتم تا این حد جلوی خدمتکار خونه‌ی پدربزرگم خرد بشه. اکرم یه قدم بهم نزدیک شد و گفت:
-آخه آقابزرگ گفتن…
جدی بهش نگاه کردم:
-لازم نیست! خودم می‌تونم.
مکث کرد و آروم گفت:
-باشه خانمم..پس من می رم براتون شام درست کنم؛ سوپ دوست دارین؟!
کلافه فقط برای اینکه از سر بازش کنم گفتم:
-آره آره..
تند تند سرشو تکون داد:
-چشم.
کلافه نفسمو فوت کردم، فقط بلده بگه چشم!!! تا حالا تا این حد رفتار اکرم کلافه کننده نبود.
به سمت در رفت و ناگهان فکری به ذهنم رسید و سریع صداش کردم:
-اکرم؟!
به سمتم برگشت:
-جانم خانمم؟ چیزی می‌خواین؟
لبمو با زبون تر کردم، شک داشتم..نفسمو نامحسوس بالا کشیدم و با تن صدای آروم گفتم:
-تلفن بی سیمو می‌شه برام بیاری؟! بدون اینکه آقاجون بفهمه!
مستاصل نگام کرد، یه قدم جلو رفتم و سریع گفتم:
-می‌خوام به مامانم زنگ بزنم…آقاجون با مامانم دعوا کرده نمی‌خوام بفهمه عصبی می‌شه.
چشماش گرد شد و آروم پشت دست راستش کوبید:
-وای خاک عالم! با زری خانم دعواشون شده؟! واسه چی؟! وای وای به خدا من باورم نمی‌شه.
سرمو تکون دادم:
-حالا بعدا برات می‌گم اما الان تلفنو می‌خوام اکرم.
-چشم خانمم موقع شام میارم براتون.
نفس پرحرصی کشیدم:
-نه نه اکرم!! الان لازمش دارم مامانم نگرانه خب!
درمونده گفت:
-آخه الان آقابزرگ دقیقا کنار گوشی نشسته نمی‌شه برم بیارمش.
دستمو رو هوا تکون دادم:
-من نمی‌دونم اکرم..بگو می‌خوای به یکی از اقوامت توی روستا زنگ بزنی.
تند تند سرشو تکون داد و “چشم” گویان از اتاق بیرون رفت.
عقب عقب رفتم و روی تخت تکی گوشه اتاق که با ملافه سفید پوشیده شده بود نشستم. اینجا اتاق عزیزجون بود که آقاجون، گل خانم صداش می‌زد. در حقیقت این اتاقی بود که عزیزجون توی یکسال آخری که مریض شده بود توش ساکن بود. عزیزجون سرطان سینه داشت و باید توی اتاق استریل و مجزا می‌بود تا یه وقت مریض نشه مخصوصا اینکه شیمی درمانی‌ها خیلی ضعیفش کرده بود.
در تموم طول عمرم من فقط دوبار آقاجون رو اینطوری غصه دار و درهم دیده بودم، یکبار زمانی که خبر سرطان عزیزجونو بهش دادیم و یه بارم الان که منو توی این حال و وضع دید.

*برای دانلود رمان آخرین غروب پاییز از شبنم اعتمادی به باکس دانلود مراجعه کنید*
نفس بلندی کشیدم و شالمو از سرم برداشتم، نمی‌دونستم کاری که می‌خوام بکنم درسته یانه، اصلا الان نمی‌تونستم درست و غلطو تشخیص بدم. توی دو راهی ای قرار داشتم که هردو راه به نظرم درست می اومد. یه حس از درونم‌ ناقوس پشیمونی می‌زد و حس دیگه‌ای حق به جانب می‌گفت:”خب همو دوست داشیم!”
کف دست چپمو روی بازوم گذاشتم و آروم مالش دادم،زیر لب فحشی به ارسلان دادم و خودمو کمی عقب کشیدم تا به تاج تخت تکیه بدم. نگاهی به بیرون اتاق انداختم، اَه پس اکرم کجا رفت؟!دستمو روی شکمم گذاشتم و نگاهم روی شکمم خیره موند.
چی از مادر بودن می‌دونستم؟!! هیچ حسی به این موجود توی شکمم نداشتم، موجودی که الان جون هم نداشت و فقط یک لخته خون بود! اصلا من چیز چندانی از رابطه‌ای که با آرش داشتم نمی‌دونستم. تنها چیزایی بود که از جمع های دخترونه و دوستانه‌امون توی مدرسه شنیده بودم می‌دونستم…چیزی که منو وادار می‌کرد تا به حرفای آرش گوش بدم و رامش بشم عشقمون بود، عشقی که عجیب توی دلم رخنه کرده بود و اراده‌امو درهم شکسته بود‌.
من توی زندگیم هیچ وقت کمبود محبت نداشتم..بابا همیشه اونقدر بهم محبت می‌کرد که گاهی خودمو با پرنسس های خیالی توی انیمیشن های والت دیزنی یکی می‌دونستم! حس پرنسس یک قصر رو داشتم، چیزی نبود که اراده کنم و مامان و بابا و آقاجون برام فراهم نکنند!! به نظر خودم دختر لوسی نبودم اما همیشه توی همه موارد خودمو محق می‌دونستم! طبیعی بود! من دقیقا با همین تربیت بزرگ شده بودم و توی خونه تنها کسی که مقابل خواسته‌های بی امان و بی حدوحساب من می‌ایستاد ارسلان بود!!
اکثر اوقات باهام‌مخالفت می‌کرد اما بازم به جبر آقاجون و بابا مجبور می‌شد کوتاه بیاد و حرف به جایی نمی‌برد و همین باعث می‌شد من و ارسلان اکثرا باهم دعوا کنیم و من اصلا احترامی براش قائل نبودم!
تا اینکه سروکله‌ی آرش پیدا شد…من کمبود محبت نداشتم اما محبت آرش یه طعم دیگه داشت؛ یه جوری که همیشه قلبم از حرفا و کاراش فرو می‌ریخت و ته دلمو قلقلک می‌داد.
یاد روزای اول آشناییمون افتادم..آرش رفیق صمیمی دوست پسر سمانه بود، سمانه دوست صمیمی من بود که اون سال تازه وارد مدرسه‌امون شده بود! اونقدر بچه مثبت نبودم که سرم فقط توی درس و کتاب باشه و درسمم معمولی و خوب بود، شیطنت های دخترونه داشتم اما تا به اون زمان فکر اینکه حتی با یه پسر دوست بشم هم نکرده بودم، با اینکه چندتایی از بچه‌های کلاسمون دوست پسر داشتن و مدام ورد زبونشون بود که ازش تعریف کنند اما من هیچ وقت میل و رقبتی به این کار نداشتم.
شده بود که برای اذیت کردن و شیطنت بخوام کاری کنم اما اینکه رابطه جدی داشته باسم هرگز! جدی بودن رابطه اصلا توی سن من معنی نداشت که بخوام بهش حتی فکر کنم.
اما از وقتی که سمانه وارد مدرسه‌امون شد انگار به کل چهارچوب‌های زندگی منو تغییر داد و دیدمو نسبت به چیزایی که تا اون زمان ازشون امتناع می‌کردم عوض کرد و یه جورایی ترغیبم می‌کرد تا حداقل یکبار امتحانشون کنم!
سهیل، دوست پسر سمانه هر روز ساعت یک و نیم که مدرسه تعطیل می‌شد جلوی در مدرسه منتظر سمانه بود تا فقط از دور ببینتش! سمانه برخلاف کارایی که می‌کرد ، خانواده‌ی مذهبی و به شدت بسته‌ای داشت و از ترس باباش هیچ وقت جرات نداشت با سهیل بیرون بره و به همین دیدار‌های کوتاه و از راه دور و پیامک بازی های شبانه مجبور بود رضایت بده.
گاهی حس می‌کردم سمانه با این کاراش می‌خواست عقده‌هاشو خالی کنه. خانواده‌اش به حدی در زمینه‌های مذهبی و حجاب بهش سخت می‌گرفتن که گاهی تا وارد کلاس می‌شد چادر اجباریشو از سر بر‌می داشت و روی زمین پرت می‌کرد و لگدش می‌کرد تا حرصش خالی بشه!
هیچکس به غیر من از زندگیش خبر نداشت و سهیل هر روز فقط برای دیدن سمانه از دور و چهارتا لبخند و چشمک جلوی در مدرسه می اومد.
دقیقا روز چهارشنبه ۳۰ آذرماه بود…هوای اون روز از صبح سخت گرفته بود و ابرهای سیاه و بزرگ یکدست تمام آسمونو پوشانده بودن.
زنگ آخر مدرسه بود که بارون شدیدی شروع به باریدن کرد. بارونی که توی اون سال بی سابقه بود و هیچ وقت اون قدر شدید نباریده بود…
سهیل اون روز بعد از گذشت یک ماه دوستیش با سمانه اولین بار بود که بعد از تعطیلی مدرسه دیگه جلوی در نبود. سمانه هراسون با چشماش اطرافو می‌کاوید تا ردی از سهیل پیدا کنه، همینطور زیر بارون ایستاده بود و با لباسای سرتاپا خیس به اطراف نگاه می‌کرد.
دستمو بالای چشمام گرفتم و خودمو زیر سردر کوچیک مدرسه جا دادم تا بارون کمتر بهم بخوره، بچه‌ها اکثرا رفته بودنو یه تعداد کمی منتظر سرویس‌هاشون ایستاده بودن.
-سمانه؟!
بدون اینکه به سمتم برگرده عصبی گفت:
-هان؟!
-بیا بریم دیگه…خیس آب شدیم دختر.
-تو اگه می‌خوای برو من هستم.
بازوشو از پشت کشیدم و با حرص گفتم:
-واسه چی وایستی؟! بابا خیس شدی زیر این سیلِ بارون.
کلافه نگام کرد و کنارم ایستاد:
-نمی‌بینی امروز سهیل نیومده؟!
حرصی و با اخم گفتم:
-بابا نمی‌بینی داره سیل می‌باره؟! عین موش اب کشیده شدیم، توی این بارون بیاد که چی؟!
اخم کرد و با حرص بچگانه و حق به جانب گفت:
-خب بارون بیاد!!! مامان و بابام رفتن مشهد زیادت و سهیل قرار بود بیاد باهم ناهار بیرون بریم.
اخم کردم و بازوشو عقب‌تر کشیدم:
-خب حالا که سیل راه افتاده؛ بیا بریم دیگه.
-باران آخه…
به حرفاش توجه نکردم و با زور دنبال خودم کشیدمش و به سمت خیابون اصلی رفتیم. سمانه هر دو سه قدم برمی‌گشت و به عقب نگاه می‌کرد. مانتوهامون به حدی خیس شده بود که به تنمون چسبیده بود.
به نبش خیابون رسیدیم و تا خواستیم رد بشیم یه ۲۰۶ مشکی جلوی پامون ترمز کرد، از ترس یه قدم به عقب رفتیم و شیشه صندلی کمک راننده پایین اومد. سهیل بود و سریع گفت:
-سوارشید خیس شدین.
با اخم نگاش کردم و تا خواستم چیزی بگم سمانه در عقب ماشینو باز کرد و نشست و دست منم کشید. خودمو عقب کشیدم:
-عه من کجا؟!!
سمانه کلافه گفت:
-بیا دیگه می‌خوای منتظر اتوبوس وایستی توی این هوا؟!
با اخم نگاهی به سهیل و آرش که پشت فرمون بود و اون زمان نمی‌شناختمش انداختم:
-نه سمانه با اتوبوس برمی‌گردم. ارسلان اگه ببینتم سرمو روی سینم می‌ذاره.
سمانه با اصرار بازومو کشید:
-با این بارون که نمی‌تونه ببینه، بیا دیگه.
آرش که تا اون موقع به عقب برگشته بود و ساکت فقط نگاه می‌کرد؛ گفت:
-خانم شیشه‌ها هم دودیه هیچی دیده نمی شه بخار هم کرده، نگران نباشید بشینید می‌رسونمتون. بدجایی ایستادم بشینید برم.
دروغه اگر بگم دودل نبودم! دودل بودم و دوست داشتم ناخنک کوچیکی به این تجربه‌ی جدید بزنم.
سوار ماشین شدم و درو بستم و این دقیقا نقطه شروع رابطه‌ی من و آرش بود. هیچ وقت نگاه هاشو یادم نمی ره…از آینه وسط ماشین بهم زل زده بود و یه لبخند عمیق و مهربون روی لبش بود.
آرش چهره‌ی جدی و خشنی نداشت، چشماش سبز و کشیده بود و پوستش هم سفید بور بود و موهای مشکی داشت. در اولین نظر هر ببینده‌ای قطعا واژه‌ی جذاب توی ذهنش نقش می‌بست، خصوصا اینکه قد بلند بود و هیکل ورزشکاری داشت. از نظر یه دختر شونزده ساله وقتی یه پسر با این ظاهر جذاب بهش لبخند می‌زنه حسی پیدا می‌کنه که هیچ وقت تا به حال تجربه نکرده! اونم منی که تا اون اندازه لوس بودم و پدرم منو شبیه یه پرنسس بزرگ کرده بود.
اون روز آخرین روز پاییز بود….آخرین غروب پاییزی که برام‌ متفاوت بود و با فکر و یاد لبخند و نگاه آرش برام گذشت…
از اون روز به بعد سهیل هر روز دیگه تنها جلوی مدرسه‌امون نبود و آرش با بهانه‌های مختلف همراهش بود.

*حال*
دوماهی از ورود نوه‌ی آقای ایزدی به شرکت می‌گذشت. کم و بیش اوضاع در آرامش بود البته اگه شفیعی می‌ذاشت و کمتر توی کارمون دخالت می‌کرد! آقای ایزدی تاکید خیلی زیادی روی بخش بازاریابی و فروش داشت و همین باعث میشد نظارت بیشتر و سخت گیرانه تری روی کار ما داشته باشه.
کلاس‌های آموزشی‌ای هم که بهمون قول داده بود، برگذار می‌شد و خود آقای ایزدی تدریس می‌کرد و خداروشکر توی کلاس‌ها خبری از حضور شفیعی نبود و همین خیالمونو راحت می‌کرد.
نفسی کشیدم فاکتورهارو برداشتم و دقیق توی نرم افزار شرکت وارد کردم تا حساب نهایی یکی از مشتری‌هارو دربیارم.
دوتا تقه به در اتاق زده شد، سرمو بالا آوردم و با دیدن آقای ایزدی از جا بلند شدم:
-سلام صبحتون بخیر.
نسیم هم سریع صاف ایستاد و با نیش باز شده گفت:
-عه! سلام آقای ایزدی صبحتون بخیر خوبین؟
با همون لبخند همیشگی محو روی لبش وارد اتاق شد و گفت:
-ممنون..امروز بهتون گفتم ساعت یک کلاس دارید آره؟
نسیم سریع گفت:
-بله بله با خودتون!
یه جوری با تاکید گفت با خودتون که هم من و هم آقای ایزدی خنده‌امون گرفت اما خودمونو کنترل می‌کردیم که نشون ندیم.
-بله با خودم! فقط کلاس امروز ساعتشو مجبورم تغییر بدم و یک ساعت دیگه برگذار می‌شه؛ یه کار کوچیک دارم که آخر وقت باید انجام بدم.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم:
-مشکلی نداره آقای ایزدی هرطور شما بخواین.
سرشو به تایید بالا و پایین کرد:
-پس تا یکساعت دیگه توی اتاق کنفرانس می بینمتون.
نسیم با لبخند دندان نما جواب داد:
-بله مهندس چشم حتما.
آقای ایزدی از اتاق بیرون رفت و نسیم همچنان با لبخند به راهرو خیره بود. سرجام نشستم و با خنده گفتم:
-یه وقت غرق نشی!
روی صندلیش نشست و عینکشو طبق عادت روی موهاش گذاشت:
-قبول داری خیلی جنتلمنه؟!
خندیدم و گفتم:
-این حرفاتو جلوی حمید هم می‌گی؟!

 نام نویسنده :  شبنم اعتمادی
 نام ناشر:  باغ استور

 

رمان های این نویسنده : رمان رگا

اطلاعات فایل
  • سال انتشار : 1398
  • فرمت : PDF
  • حجم فایل : 2.3 مگابایت
  • پسورد: ندارد
باکس دانلود
پسورد: ندارد
راهنمای دانلود

برای دانلود، به روی عبارت “دانلود فایل” کلیک کنید و منتظر بمانید تا پنجره مربوطه ظاهر شود سپس محل ذخیره شدن فایل را انتخاب کنید و منتظر بمانید تا دانلود تمام شود.

*درصورتی که علاقمند به همکاری هستید به صفحه تماس با ما مراجعه کنید.
*لطفا درصورتی که نویسنده اثر هستید بر روی دکمه بالا کلیک کنید و با ارسال تیکت، درخواست حذف اثر را با ارائه دلیل و مستندات لازم ارسال کنید.
*اکثر فایل های سایت بدون پسورد می باشند و اگر هم فایلی پسورد داشته باشد، معمولا آدرس سایت یعنی www.romandoost.ir است.

امتیاز دهید

5/5 - (5 امتیاز)

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

دیدگاه خود را با سایر بازدیدکنندگان این مطلب به اشتراک بگذارید. در ارسال دیدگاه به قوانین زیر توجه کنید.

  • دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید.
  • دیدگاه های فینگلیش تائید نمیشوند.
  • دیدگاه هایی که جنبه تبلیغاتی داشته باشند تائید نخواهند شد.
  • دیدگاه های دارای الفاظ رکیک یا توهین تائید نخواهند شد.
کانال تلگرام رمان دوست