دانلود رمان خاوین از ساقی میر

بازدید: 46
دیدگاه: 0
نویسنده: مدیرکل
تاریخ انتشار: 26 ژوئن 2024

دانلود رمان خاوین از ساقی میر

موضوع اصلی رمان خاوین :

دریا بعد از مرگ پدر و مادرش، با چهار برادر خود زندگی می‌ کند. برادرهایی که رفتارهای نادرست و زورگویانه‌ای با دریا دارند. می‌خواهند دریا را به یک پیرمرد برای حفظ منافع خودشان شوهر بدهند. دریا در تکاپو است تا راه نجاتی برای خود پیدا کند و دست به انتخاب خطرناکی می‌زند.

 

مقداری از متن رمان خاوین :

جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم.

نگاهم دور تا دور اتاق لوکس چرخید و خسته‌تر از قبل، آهی کشیدم.

ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم.

زرورق مکعبی پاره شده‌ را که روی زمین افتاده بود با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم.

از دیدن عکس توت‌فرنگی رویش پوزخند زدم.

چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال می‌بردند؟!

اتاق، دیشب رزرو یکی از خر پول‌های زمانه بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد، این اتاق روبه دریا را رزرو می‌کند.

مُرفه‌‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت.

در دلم حسرتِ تمام نداشته‌هایم را کشیدم و به دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر و مادر بچه‌هایش می‌شد، حسادت کردم… بدون شک خوشبخت‌ترین بودند!

-باز که رفتی تو فکر… دست بجنبون کلی کار مونده.

سطل زباله را بی‌حوصله برداشتم. برای منیژه سر تکان دادم و موبایلم ویبره رفت.

اسم و شماره‌ی موسی، چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چه از جانم می‌خواست؟

با صدایی مرتعش و لرزان گفتم:

-بله… سلام.

صدای خمارش گوشم را آزار داد:

-تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا بندر… خواستگاری و شیرینی خورونت باهمه.

بغض، یکدفعه تمام گلویم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری‌های خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند.

سکوتم که طولانی شد، فریاد زد:

-نشنیدم بگی چشم؟

لبم را از شدت بغض گزیدم و برای ده سال، هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم، بالاجبار و به زور “چشم”ی گفتم.

بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم افتاده روی زمین افتاد.

لب‌های بی‌اختیار تکان خوردند و صدایش کردم:

-منیژه؟

با این که چندشم می‌شد، اما برداشتم‌ش. چند ثانیه زمان برد تا مردد داخل سطل انداختمش.

-بگو.

از فکری که یکباره در سرم افتاده بود، وحشت کردم. اما مرگ یک‌بار و شیون هم یک‌بار… یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم. نمی‌خواستم تمام عمرم را اسیر آن مرد هفتاد ساله شوم. این زندگی‌ای که من داشتم، تنها به درد ریسک کردن می‌خورد، حتی اگر برنده می‌شدم، بازهم ته‌ش بازنده بودم.

پرسیدم:

-چقدر طول می‌کشه، بفهمی حامله‌ای؟

آه کشید و با حسرت جوابم را داد:

-سه هفته… یک ماه… چطور پرسیدی؟

کاندوم را لمس کردم… داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود و…

صدای پیچیده در سرم را، بلند برای خودم تکرار کردم:

“باید حامله بشم”

در جواب منیژه که پرسید چه می‌گویم، “هیچ”ی گفتم و پنهانی از میان وسایل نظافت، یک نایلون برداشتم.

کاندوم را گره زدم و داخلش انداختم. در جیبم  پنهانش کردم.

یعنی می‌شد، از وسط جهنم زندگی‌ام کنده شوم و وسط بهشت بیفتم… همین که برادرهای غول تَشنم نباشند و مدام به باد کتکم نگیرند، برایم بس بود.

کارهای اتاق را با سرعت انجام دادم و زودتر از منیژه برای زدن کارت خروج، سمت لابی حرکت کردم.

-کجا… چه عجله‌ای داری؟

لبه‌ی مقنعه‌ام را جلو کشیدم و جوابش را دادم:

-باید برم جایی کار دارم… تو برو خونه یه ساعت دیگه میام.

به راه افتادم و منیژه دنبالم دوید.

-کجا بری… موسی زنگ بزنه بگم کجایی؟!

حرصم گرفت از این گوش به فرمان بودنش… انگار نه انگار خاله‌ و بزرگ‌ترم بود!

-نمی‌خوام برم بمیرم که… سریع میام.

برای تاکسی مقابل هتل دست دراز کردم و دیگر به منیژه و کنجکاوی‌اش اهمیت ندادم.

تا رسیدن به داروخانه، اینترنت را برای خریدن وسایل مورد نیازم، بالا و پایین کردم و روی تکه کاغذی، لیستِ لوازمِ مورد نیازم را نوشتم.

فقط خدا می‌دانست که در دلم چه ولوله‌ای به پا بود. اگر فکرم را برای کسی تعریف می‌کردم، بدون شک به عقل نداشته‌ام شک می‌کردند، اما من چاره‌ای نداشتم. باید شانسم را امتحان می‌کردم. باید برای رهایی خودم را به آب و آتش می‌زدم.

***

بالاخره تمام شد!

کاری را که فکر می‌کردم تنها راه نجاتم است انجام دادم. دست‌هایم هنوز هم از شدت استرس می‌لرزیدند.

مانده بودم سرگردان و حیران وسط نکبت زندگی‌ام. که چرا مجبور به انجام چنین کاری شدم!

به خودم لرزیدم و سُرنگ داخل دستم را با تمام ترس و آشفتگی‌ام یک دفعه روی زمین پرت کردم.

اشک‌هایم جاری شده بودند و نگاهم مات سرنگی شد که دیگر پر نبود!

به هر بدبختی بود، لباس‌هایم را تن زدم. حس مشمئز کننده‌ای نسبت به خودم داشتم. از حمام بیرون رفتم و همان‌جا روی زمین ولو شدم. نمی‌خواستم تکان بخورم و زحماتم به باد برود.

اشک‌هایم را پاک کردم و از دردِ بختِ شومم در خودم مچاله شدم.

حال عجیبی داشتم. فکر می‌کردم شبیه یک خودکشی بزرگ، صدها قرص خورده‌ام یا چند گرم سیانور مصرف کرده‌ام و هر لحظه باید منتظر عواقبش باشم.

فقط سه ساعت گذشته بود و من اندازه‌ی سه سال عذاب کشیده بودم.

یک لحظه پشیمان بودم و لحظه‌ی بعد از سرانجام کاری که کردم، امیدوار بودم.

-چته از وقتی اومدی دراز به دراز افتادی؟

نورِ لامپ چشم‌هایم را زد. صدای منیژه رشته‌ی افکارم را پاره کرد. ترس و اضطراب سستم کرده بود و مثل یک آدم خطا کار خودم را پنهان کرده بودم.

-سرم درد میکنه… چیزیم نیست.

نگاهش به احوالم، مشکوک بود.

-پاشو بیا سفره انداختم… شام حاضره.

در را پشت سرش نبست و رفت.

آهسته از روی زمین بلند شدم و قدم‌هایم را کوتاه برداشتم. انگار باورم شده بود که واقعاً حامله‌ام!

بیرون که رفتم با دیدن آقامصطفی سلام کردم. کنار سفره نشستم و حتی بوی خوشِ پلو هم اشتهای نداشته‌ام را تحریک نکرد.

-وا چرا نگاه میکنی… بکش بخور دیگه.

با تشر منیژه،چند قاشق پلو داخل بشقابم ریختم و خودم را مشغول نشان دادم.

تلفن دوباره‌ی موسی موجب عذابم شده بود و حالا بیشتر از همه برای عملی کردن نقشه‌ام به زمان احتیاج داشتم.

-موسی گفت برگردم بندر… آخر هفته نامزدیمه.

هردویشان از خوردن دست کشیدند و منیژه عصبی گفت:

-از جونت چی میخوان اینا… آخه اون پیر هاف هافو مگه جونی هم داره برای زن گرفتن؟!

اخم‌های مصطفی درهم‌تر شد.

-زنگ میزنم باهاشون صحبت میکنم.

منیژه حسابی قاطی کرده بود.

-مگه آدمن اینا که حرف حالیشون بشه… خداروشکر خواهرم نیست تا جفاشون رو در حقت ببینه.

بغضم را قورت دادم. راهی جز صبوری نداشتم.

-چاره‌ای نیست… از هر راهی که بگید باهاشون حرف زدم، ولی پول اون خالدِ بی‌وجدان بدجوری کور و کَرشون کرده.

سخت بود که از چهار برادر یکی‌اش هم دلسوزت نباشد. مردد گفتم:

-فقط اینکه…

-بمیرمم نمیذارم بری… مصطفی تو همکارات پسر خوب سراغ نداری؟

مصطفی نگاهش به من بود.

-بذار حرفشو بزنه منیژه.

منیژه زبان به کام گرفت و با مِن مِن کردن ادامه دادم:

-میشه راضیشون کنید فقط یک ماه صبر کنن.  بهم فرصت بدن؟

نگاه مصطفی تنگ شد و سر پایین انداختم.

شاید خدا یک روزی برای تمام این خطاهایم، دلش برایم می‌سوخت و می‌بخشیدم.

-تو این یک ماه قراره اتفاق خاصی بیفته؟

دلم می‌خواست جیغ بکشم و از منیژه بخواهم دست از سوال کردن‌هایش بردارد.

از کنار سفره بلند شدم و با کورسوی امیدم گفتم:

-شاید افتاد.

مصطفی سر تکان داد و به اتاق خواب کوچکم که از صدقه سر بچه‌ی نداشته‌شان بهم رسیده بود، برگشتم. روی زمین دراز کشیدم و پاهایم را داخل شکمم جمع کردم.

چند ساعت بود که از ترسم حتی دستشویی هم نرفته بودم، مبادا کاری را که با دشواری انجام داده بودم، خراب شود.

 

رمان خاوین به صورت تکمیل شده از سایت و اپلیکیشن رمان خوانی باغ استور قابل تهیه و مطالعه می باشد. لازم به ذکر است این رمان رایگان نیست و با رضایت نویسنده فقط در باغ استور منتشر شده است و سایت های دیگر رمان اجازه ی انتشار فایل کامل این رمان ندارند. به همین منظور در سایت رمان دوست فقط فایل عیارسنج رمان خاوین منتشر می شود.

اطلاعات فایل
  • سال انتشار : 1402
  • رده سنی : جوان
  • فرمت : PDF
  • حجم فایل : 357 KB
  • پسورد: ندارد
باکس دانلود
پسورد: ندارد
راهنمای دانلود

برای دانلود، به روی عبارت “دانلود فایل” کلیک کنید و منتظر بمانید تا پنجره مربوطه ظاهر شود سپس محل ذخیره شدن فایل را انتخاب کنید و منتظر بمانید تا دانلود تمام شود.

*درصورتی که علاقمند به همکاری هستید به صفحه تماس با ما مراجعه کنید.
*لطفا درصورتی که نویسنده اثر هستید بر روی دکمه بالا کلیک کنید و با ارسال تیکت، درخواست حذف اثر را با ارائه دلیل و مستندات لازم ارسال کنید.
*اکثر فایل های سایت بدون پسورد می باشند و اگر هم فایلی پسورد داشته باشد، معمولا آدرس سایت یعنی www.romandoost.ir است.

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

دیدگاه خود را با سایر بازدیدکنندگان این مطلب به اشتراک بگذارید. در ارسال دیدگاه به قوانین زیر توجه کنید.

  • دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید.
  • دیدگاه های فینگلیش تائید نمیشوند.
  • دیدگاه هایی که جنبه تبلیغاتی داشته باشند تائید نخواهند شد.
  • دیدگاه های دارای الفاظ رکیک یا توهین تائید نخواهند شد.
کانال تلگرام رمان دوست