دانلود رمان راز مانا از پونه سعیدی

بازدید: 71
دیدگاه: 0
نویسنده: مدیرکل
تاریخ انتشار: 30 می 2024
8 ژوئن 2024 در 9:02 ب.ظ

دانلود رمان راز مانا از پونه سعیدی

موضوع اصلی رمان راز مانا :

رمان راز مانا ماجرای دختریه که تو کودکی از خانواده اصلیش دزدیده میشه تا با دور شدنش از قدرت هاش تبدیل به یه آدم عادی بشه ولی درست قبل از تولد بیست و پنج سالگیش با مردی که سالها خوابش رو میدید رو به رو میشه و وارد دنیای جدید و مخفی خانواده اش میشه ، دنیایی پر از جادو که منتظر یه جنگ بزرگه…

 

مقداری از متن رمان راز مانا :

با صدای امیر از افکارم بیرون پریدم. خیلی تند گفت: «چی شده؟! از سفارشت راضی نیستی؟..»

با عصبانیت به صندلیش تکیه دا و خیره شد تو چشم هام. سرم رو بلند کردم و تو چشمای امیر نگاه کردم، چشم های قهوه ای امیر که گاهی بی نهایت مهربونه و گاهی مثل الان انقدر عصبی و سرد که می ترسم مستقیم بهشون نگاه کنم.

خدایا من تو این آدم چی دیدم که اینقدر این رابطه طولانی شده. با محبت گفتم:

«نه مشکلی نیست. فقط داشتم فکر میکردم.»

یه تیکه بزرگ پیتزا رو گاز زدم و با لبخند شروع به جویدنش کردم. شاید اینجوری یکم حال و هوای امیر بهتر شه. وقتی صبح بهم پیام داد که شام بریم جیووانی حدس زده بود یه اتفاقی افتاد.

جیووانی رستورانی بود که برای اولین بار همدیگه رو دیدم و امیر همیشه اصرار داشت اتفاقات مهم بیایم اینجا، تولد ، موفقیت و اکثرا آشتی های مجدد. ولی امروز نمیتونستم دلیلی پیداکنم و همین نگرانم کرده بود.

امیر یه نفس عمیق کشید ، با شدت هوا رو از ریه هاش خالی کرد و گفت:

«همیشه داری فکر میکنی،همیشه تو یه دنیای دیگه هستی.انگار نه انگار کسی کنارته..»

رو صندلیم جا به جا شدم، خوشبختانه رستوران خلوت بود، از حرفای خصوصی تو رستوران و فضای عمومی خوشم نمیومد. کلا از حرف زدن راجع به احساساتم فراریم. چون همیشه تو تجزیه و تحلیل احساساتم مشکل دارم.

همیشه انگار تو سرم کلی صداست… خیلی سخته ندونی از زندگی چی میخوای و چه حسی داری بعد بخوای راجع به احساسات و هدفت به دیگران هم توضیح بدی. آروم و با بهترین لحنی که میتونستم

گفتم:

«چرا انقدر عصبانی هستی امیر، فکر نمیکنم تا حالا تو فکر بودن من باعث ناراحتی کسی شده

باشه…. مخصوصا تو که دیگه درگیری های ذهنی منو میدونی !.»

امیر دستشو برد تو موهاش. پیشونیش عرق کرده بود و این نشونه خوبی نبود. اما هرچی فکر می کردم علت عصبانیت امیر رو درک نمی کردم. دیشب تومهمونی خیلی خوب بود ، آروم بود، البته قبل از اینکه مست کنه.

آروم نگاهم رو از پیشونی امیر آوردم رو چشماش، چشماش رو بست. محکم فشار داد و گفت:

«آره عصبانیم.عصبانیم.از دست تو…»

چشماش رو باز کرد و ایندفعه خیلی مهربون تر تو چشمام نگاه کرد و ادامه داد: «ازدست خودم. از این زندگی عصبانیم. من اینهمه سال در گیر یه دختریم که حتی خودش نمیدونه چی میخواد چه برسه به من.

هانی، من دوستت دارم اما نمیتونم اینجوری ادامه بدم. من میخوام حرکت کنم دیگه نمیخوام بیشتر از این تو این فاز زندگیم بمونم. وقتشه یه قدم بردارم! هانی من دیگه باید ازدواج کنم..»

امیر دستش رو گذاشت رو دست همیشه سردم و گفت:

«هانیه. شرایط منو میدونی. وقتشه از افکار بچگانت بیای بیرون و جدی به زندگی نگاه کنی. ما 5 ساله دوستیم. به نظرت وقتش نیست وارد فاز بعدی دوستیمون بشیم..»

متعجب به امیر نگاه کردم. لب زدم:

«امیر من نمیفهمم اینجا چه خبره؟ چی شده یه هو رفتی سر این حرفا؟!.»

دستمو از دست امیر جدا کردم. یه جای کار میلنگه. همیشه یه صدایی تو سرم میگفت تو مال امیر نیستی… نکنه واقعا ما بدرد هم نمیخوریم…. تو سرم آشوب بود، یه اتفاقی افتاده بود.

دیروز مهمونی مهدی همه چیز عادی گذشت.اما نه. منو که رسوند میترا تو ماشین بود.یعنی میترا بهش چیزی گفته. نکنه با میترا… تمرکز کن هانیه تمرکز کن… صدای امیر همه افکارم رو پراکنده کرد که گفت:

«هانیه…ببین…من یه مردم با کلی نیاز…نیاز به تو توجه تو… اما تو انقدر سر گرم سوالای زندگیت هستی که منو نمیبینی!.»

شوکه گفتم:

«امیر واقعا نمی فهمم چی میگی. منظورت چیه؟! من از نظر خودم کاملا تو رابطمون از خودم مایه گذاش..»

پرید وسط حرفم و گفت:

«نه نه نه همین مشکله. 5 سال کم نیست هانیه من تو این سالها به اعتقاداتت احترام گذاشتم اما… میدونم قبول نمی کنی. همون حرفای همیشگی.واسه همین میخوام دیگه رسمیش کنیم. به اندازه کافی همو می شناسیم که بتونیم تصمیم بگیریم…»

فقط نگاهش کردم. امیر در جریان حال روحی و روانی من بود. این حرف ها تو شرایط من چه معنی داشت؟! نگاهش خیره به من بود. آروم گونه چپم رو لمس کرد. لب زد:

«نمیتونم ازت بگذرم..»

سرم رو از دست امیر دور کردم… همون احساس همیشگی از لمس شدن. همون تلخی که از لمس شدن حس میکنم… لب زدم:

«امیر…ببین……با من صادق باش. اصل قضیه رو بگو. چرا با عصبانیت این پیشنهادو میدی. ناراحتت کردم؟!.»

آرامش تو صداش محو شد و شاکی گفت:

« هانی تو دیوونم میکنی…. هم عاشقتم هم رو اعصابمی…»

ابروهام بالا پرید. دیگه شکی باقی نمونده.همیشه موقع اعتراف امیر اینجورعصبیه…..نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

«دیشب….تو و میترا….»

یه حس سنگین تو گلوم نشست و پلکامو بستم که جلو اشکم رو بگیره. امیر به صندلیش تکیه داد. یه نفس عمیق کشید و گفت:

«هانی من زیاد خطا کردم اما اهل خیانت نیستم و واقعا خیانتم نکردم.حداقل به احساس و عشقم به تو خیانت نکردم. اما باید یه جوری فشار ها و استرس هامو تخلیه می کردم….

من یه مردم. یه پسر بچه نیستم که. 32 سالمه. از روز اول که دیدمت خواستمت. اما همیشه واسه خاطر تو از نیاز هام گذاشتم!..»

نگاهش به قطره اشکی که از گوشه چشمم فرار می کرد گره خورد. پشیمونی و تاسف از چهره اش داد میزد اما کار از کار گذشته بود.دوباره چشم هامو بستم و امیر ادامه داد:

«قبول دارم که دیشب یه اشتباه بزرگ انجام دادم. اما نه میخوام و نه میزارم تکرار بشه. دیشب تو اصلا متوجه من نبودی همش تو فکر بودی. وقتی رسوندمت میترا تو ماشین بود. خیلی مست بودم. شروع کردم واسه میترا از عشقم به تو گفتم.

گفتم گاهی فکر می کنم اصلا وجود ندارم. اصلا منو نمیبینی میترا همیشه به حرفام راجع به تو گوش می داد. نمیدونم یهو چی شد.»

دیگه تحمل نداشتم. سرم رو گذاشتم بین دستام و عصبی گفتم:

«امیر بسته….نمیخوام بشنوم…»

باید بهش میگفتم. الان بهترین فرصت بود. لب زدم:

«امیر تو حق داری… من گاهی یکی دیگم…میدونم عجیبه اما من هم دوست دارم…البته گاهی…یعنی یه وقتایی تو با من کاملا غریبه ای. شاید به نظرت عجیب بیاد اما

من اینم. تو که میدونی، میشناسی منو…»

احساس کردم تو دلم یه مار داره میپیچه. تو سرم یه صدا فریاد میزد تو مال اون نیستی. همون صدایی که همیشه تو سرم بود.

سریع بلند شدم رفتم سمت توالت رسوران. هرچی خورده بودم بالا آوردم. تمام بدنم میلرزید ، سردم بود، یهو تمام تنم عرق کرد.

صدای نگران امیر از پشت در میومد که داشت با گارسون صحبت میکرد. با قدمای لرزون اومدم سمت در. در باز کردم و افتادم تو بغل امیر. همه جا تاریک شد.

راوی داستان امیر:

اصلا فکر نمیکردم به اینجا بکشه. هانی رو بلند کردم تو بغلم. مثل یه گنجشک ظریف و بی وزن بود، گارسون رستوران سریع رفت ماشینم رو آورد جلو در و یکی دیگه هم کیف هامون رو آوردو در ماشین رو باز کردن برام.

هانی رو گذاشتم رو صندلی جلو. خوبه حداقل رستوران شلوغ نبود وگرنه الان کلی آدم داشتن نگامون می کردن. سریع رفتم سوار ماشین شدم. کجا برم. خونه خودم. خونه هانی. خونه پدر مادرش. بیمارستان.

خدایا. این چه اشتباهی بود کردم. کدوم احمقی اینجوری پیش میره!؟ من بهت خیانت کردم حالا با من ازدواج کن !!!!!! یه نگاه به هانی بی هوش انداختم و عرق رو پیشونی هانی رو با دستم پاک کردم.

عطرش رو بو کردم، حتی تو این حال هم از نظرم زیباست. هانی همیشه متفاوته، با این موهای مواج و لب های سرخ، یه زیبایی بکر و ناب برای من داشت ، کمربند هانی رو بستم و راه افتاد سمت کلینیک سعید، اونجا حداقل مجبور به سوال جواب دادن نیستم.

خودم حال بهتر از هانی نداشتم. از صبح که بیدار شدم و خودم رو کنار میترا تو اون وضعیت دیدم

سرم درد میکرد تا الان که نبض شقیقه هام مثل پتک میزد. اصلا هیچ خاطره ای از دیشب بعد از وارد شدن به خونه میترا ندارم.

یادمه میترا گفت بیا بالا یه چی بهت بدم بهتر شی بعد بری خونه اما بعدش همه چیز مات و سیاه شد تا صبح که بیدار میشم.

بدون اینکه میترا رو بیدار کنم از خونه زدم بیرون. به تلفن هاش هم جواب ندادم اما از ترس مسیج های تهدیدش که به هانی میگه تصمیم گرفتم هانی رو مجبور به ازدواج کنم. اما چه خیالاتی ، هانی زرنگ بود. لو رفتم….

کوبیدم رو فرمون وزیر لب گفتم:

این دفعه خیلی گند زدی امیر. این دفعه رو در بری برد کردی. این چه حماقتی تو کردی آخه.

پشت چراغ قرمز برگشتم و هانی رو نگاه کردم. 5 سال، 5 سال هر غلطی کردی نذاشتی هانی بفهمه. خوابیدن با دوستش رو از کدوم گوری در آوردی. اگه از دستش بدم چی ؟

5 سال پیش که هانی رو برای اولین بار دیدم هیچوقت از یادم نمیره. اول عطرش رو حس کردم که از پشتم رد شد. سرمو برگردوندم یه دختر ریز نقش با موهای مواج که از زیر شالش بیرون زده بود، پشت به ما وایساده بود تا میز کناری رو گارسون خالی کنه.

نمیتونستم برگردم سمت میز خودمون. انقدر نگاه کردم تا هانی برگشت و یکی از اون لبخند های مهربونش رو زد. منم لبخند زدم و با صدای سرفه شریکم برگشتم سر بحث خودمون.

برای یه صحبت کاری اومده بودم اما دیگه هوش و حواسم پریده بود. مدام به هانی خیره میشدم و اونم لبخند میزد. آخر رفتم سر میز هانی و دوستاش. خودمو معرفی کردم کارتمو دادم ، اما هانی زنگ نزد.

هر بار که با یکی میخوابیدم هانی رو تصور میکردم و لبخندش رو. داشتم دیوونه میشدم. برگشتم رستوران و با کلی تلاش تونستم ردی ازش بگیرم و بعد سه ماه بلاخره پیداش کردم.

خیلی سخت بود. هانی حاضر نبود دوست بشه. میگفت نمیدونه از زندگی چی میخواد برا همین نمیتونه چنین گامی برداره و به کسی وابسته شده.

انقدر تلاش کردم تا راضی شد اما زود فهمیدم هانی کسی نیست که بهم اجازه بده راحت به خواسته هام برسم. برا منی که یه هفته ای مخ طرف رو میزدم میبردم خونم سه ماه طول کشید تا دست هانی رو بگیرم و همین مقاومت های هانی بود که جذاب ترش می کرد.

چندبار سعی کردم از در خواستگاری وارد شم شاید هانی راه بده اما با وجود موافقت خانواده ها هانی همچنان میگفت زوده. سعی کردم به هانی زمان بدم و خودم جای دیگه نیاز هام رو با تصور هانی تامین کنم خوب هم پیشرفتم. اما این گند دیشب بدترین کاری بود که تو این 5 سال انجام دادم.

دیگه رسیدیم کلینیک سعید. پیاده شدم و هانی رو بردم داخل. فقط خداکنه سعید خودش باشه.

 

رمان راز مانا به صورت تکمیل شده از سایت و اپلیکیشن رمان خوانی باغ استور قابل تهیه و مطالعه می باشد. لازم به ذکر است این رمان رایگان نیست و با رضایت نویسنده فقط در باغ استور منتشر شده است و سایت های دیگر رمان اجازه ی انتشار فایل کامل این رمان ندارند. به همین منظور در سایت رمان دوست فقط فایل عیارسنج رمان راز مانا منتشر می شود.

 

مطالب مرتبط:

دانلود رمان طلوع مه آلود از پونه سعیدی

دانلود رمان دشت میخک های وحشی از پونه سعیدی

دانلود رمان هر هفت رنگ من از پونه سعیدی

دانلود رمان نامستور از پونه سعیدی و بنفشه

اطلاعات فایل
  • سال انتشار : 1390
  • رده سنی : جوان
  • فرمت : PDF
  • حجم فایل : 558 KB
  • پسورد: ندارد
باکس دانلود
پسورد: ندارد
راهنمای دانلود

برای دانلود، به روی عبارت “دانلود فایل” کلیک کنید و منتظر بمانید تا پنجره مربوطه ظاهر شود سپس محل ذخیره شدن فایل را انتخاب کنید و منتظر بمانید تا دانلود تمام شود.

*درصورتی که علاقمند به همکاری هستید به صفحه تماس با ما مراجعه کنید.
*لطفا درصورتی که نویسنده اثر هستید بر روی دکمه بالا کلیک کنید و با ارسال تیکت، درخواست حذف اثر را با ارائه دلیل و مستندات لازم ارسال کنید.
*اکثر فایل های سایت بدون پسورد می باشند و اگر هم فایلی پسورد داشته باشد، معمولا آدرس سایت یعنی www.romandoost.ir است.

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

دیدگاه خود را با سایر بازدیدکنندگان این مطلب به اشتراک بگذارید. در ارسال دیدگاه به قوانین زیر توجه کنید.

  • دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید.
  • دیدگاه های فینگلیش تائید نمیشوند.
  • دیدگاه هایی که جنبه تبلیغاتی داشته باشند تائید نخواهند شد.
  • دیدگاه های دارای الفاظ رکیک یا توهین تائید نخواهند شد.
کانال تلگرام رمان دوست