دانلود رمان سیزده از آتوسا ریگی و ستاره.ب

بازدید: 29
دیدگاه: 0
نویسنده: مدیرکل
تاریخ انتشار: 1 جولای 2024

دانلود رمان سیزده از آتوسا ریگی و ستاره.ب

موضوع اصلی رمان سیزده :

رمان سیزده سرگذشت دختریه که مورد تعرض قرار گرفته.

 

مقداری از متن رمان سیزده :

مثل مار زخم خورده به خودش پیچید. تمام تنش آتش گرفته بود. او کجا بود؟ او را کجا برده بودند؟ کجا پیدایش می‌کرد ؟ چه بلایی سرش آمده؟ اکنون چه حالی داشت؟

دندان هایش را روی هم سایید. با مشت گره کرده از جا بلند شد. راه افتاد به سمت ناکجا. برای پیدا کردن کسی که حتی نمی‌دانست اکنون در چه وضعی و چه شرایطی بود.

به خودش قول داده بود از او مراقبت کند. به او قول داده بود که مراقبش باشد. از او محافظت کند، اما…

لعنتی بر خودش فرستاد. دوباره گند زده بود. تاریخ دوباره داشت تکرار میشد.

نه… این بار دیگر اجازه نمی داد. پای او می ایستاد. جانش را وسط می‌گذاشت. زندگیش را، همه چیزش را می‌گذاشت تا او را دوباره برگرداند.

با قدم های محکم و بلند خودش را به در حیاط رساند. در را باز کرد و با کمال تعجب کسی را دید که انتظارش را نداشت.

اخم کرد و گفت:

_الان کار دارم

سورنا بی تفاوت جواب داد:

_اومدم با هم به کارت برسیم.

سه در اتومبیل باز شد. شیده با چهره ای نگران، سپنتای بی تفاوت و میکاییل پیاده شدند.

شگفت زده پرسید:

_شما از کجا میدونید؟

سپنتا جواب داد:

_سوشیانت

یکهو آن حس تنهایی و پوچ از دلش رخت بست. گرمای دلپذیری یخش را باز کرد. شیده دستش را روی بازوی او گذاشت و با لبخندی دلگرم کننده گفت:

_برش گردون…

از پله ها پایین رفت. دلش شور می‌زد. مضطرب بود. کاش این کار را قبول نمی‌کرد. لب گزید. روی پله ای متوقف شد.

حرف های مستانه توی گوشش پیچید:

_پول خوبی داره خره. مگه پول نمیخوای؟ تو چیکار داری چی میشه بعدش. پولتو بگیر.

پول، پول، پول.. لعنت فرستاد به این واژه سه حرفی که بخاطرش میخواست خودش را…

همانجا روی پله نشست. بغض کرد. چقدر بدبخت بود. اولین قطره اشک از چشمش سرازیر شد و روی ماسک آبی رنگش سر خورد.

نمی‌توانست. نمی‌توانست تن به این کار بدهد. ایستاد و راه آمده را برگشت.

ترجیح میداد برود گدایی کند. واقعا این کار را میکرد اگر پولی که نیاز داشت، با گدایی به دست می آمد. اما حیف…

به محض اینکه از ساختمان خارج شد، موبایل فکسنی ‌اش زنگ خورد.

موبایل را از توی جیبش برداشت و با دیدن نام دکتر مصدق آه از نهادش بلند شد.

چقدر از این پزشک و لاس زدن هایش متنفر بود. اگر جراح مادرش نبود همان اوایل جوری جوابش را می‌داد که دیگر هوس دختر بیست سال کوچکتر از خودش را نکند. البته اگر زبانش می‌چرخید!

موبایل را روی گوشش گذاشت و همزمان گفت:

_سلام آقای دکتر

_به به، سلام دلارام خانوم گل. کجایی دختر؟ دیگه جواب مارو نمیدی

پلک بست و گفت:

_ببخشید عذرمیخوام. دارم پول عملو جور می‌کنم بعد همش اینور و اونورم. حواسم نبود بهتون زنگ بزنم.

دکتر مصدق با دلخوری گفت:

_من که بهت گفتم اونو برات اوکی میکنمش.

دلارام لب گزید و سعی کرد خودش را به کوچه علی چپ بزند.

_ممنونم.

دکتر با لحن سرخوشی، انگار که به هدفش رسیده گفت:

_پس حالا که ممنونی، برات یه لوکیشن میفرستم. پاشو بیا. منتظرتم.

تماس را قطع کرد و دلارام را وسط جهنم گذاشت.

احساس خفگی می‌کرد. خیال میکرد نفسش بالا نمی‌آید. ماسکش را در آورد و اکسیژن را به ریه هایش فرستاد.

بالاخره دکتر تیر خلاصی را زد. منتظر همین فرصت بود. اجازه داده بود دلارام کاملا عاجز شود تا بعد خواسته اش را عنوان کند. چقدر کثافت! چقدر آدمی می‌توانست کثافت باشد.

حرامزادگی هیچ ربطی به شغل و پست و مقام و فرهنگ نداشت!

آه کشید. کافی بود یک بار به تخت خواب دکتر مصدق می‌رفت، دیگر همه مشکلاتش حل می‌شد.

دیگر این وضعیت اسفناکش ادامه پیدا نمی‌کرد. راحت میشد. یک ساعت شاید هم دو ساعت. آن دو ساعت لعنتی را باید تحمل می‌کرد و بعد..

همه چیز تمام میشد. به همین سادگی!

خسته شده بود. از دویدن و نرسیدن خسته شده بود. چقدر؟ چقدر باید تلاش می‌کرد؟ اصلا فایده ای داشت؟

شبیه آدم های مرده به طرف ایستگاه اتوبوس رفت و روی نیمکت نشست. دیتا را روشن کرد و وارد اپلیکیشن واتساپ شد.

دکتر برایش لوکیشن ارسال کرده بود. انگشت لرزانش را روی صفحه گذاشت. پیامش را باز کرد و تصمیمش را گرفت.

رمقی برایش نمانده بود. کم آورده بود. توی این مدت آنقدر پیشنهاد هایی که به تخت منتهی میشد، گرفته بود که حسابش از دستش در رفته بود.

آخرش که چه؟ باید روی تخت یکی سر می‌خورد. اگر آن شخص جراح مادرش می‌بود که چه بهتر. دست کم بدین وسیله بیشتر مراقبت میکرد از مادرش.

موبایلش دوباره زنگ خورد مستانه بود. حوصله نداشت جواب بدهد. بعد از قطع شدن صدای زنگ، چند دقیقه بعد رگبار پیام های مستانه شروع شد.

«کجایی دلی؟»

«نرفتی هنوز؟ بابا یارو منتظرته»

«ببین اگه نمی‌خوای منو ضایع نکن»

«من بخاطر خودت گفتم که پول لازمی»

زندگی اش تبدیل شده بود به یک تراژدی تمام عیار. میخواست تن فروشی کند؟ تن فروشی؟ واقعا میخواست این کار را بکند؟

بلند شد و ایستاد. نه. هرگز این کار را نمی‌کرد.

شروع کرد به دویدن. به سوی ساختمان رفت. وارد شد و راهش را به سمت زیرزمین پیش گرفت. پله ها را تند تند پایین رفت پیش از آنکه باز پشیمان شود.

درِ انتهای سالن! با تمام قوا دوید. به محض رسیدن در را باز کرد و نفهمید چه اتفاقی افتاد که پخش زمین شد.

درست جلوی پای مردی که کالج مشکی پوشیده بود.

سرش را بالا گرفت و با دیدن مردی که دست توی جیب داشت، خودش را جمع و جور کرد.

وسیله هایش پخش زمین شده بودند. بدون دلیل گفت:

_معذرت میخوام.

زانویش درد می‌کرد. روی دو زانو نشست و وسایلش را جمع کرد.

مرد با صدای بم و مخملی اش پرسید:

_چرا؟ چون افتادی؟ یا بخاطر اینکه بدون اجازه وارد اینجا شدی؟

متعجب سرش را بالا گرفت و اینبار با دقت به چهره مرد خیره شد.

لعنتی! او درست شبیه مدل های زیبای اروپایی بود. البته از آن مدل های مشکی اش. مثل ایتالیایی ها یا اسپانیایی ها!

مرد حتی خم نشد برای کمک. فقط به چشم های آبی دلارام زل زده بود.

_پام گیر کرد

_پات گیر نکرد. اینقدر عجله داشتی که نفهمیدی باید یه پله میومدی پایین!

آه، پس بخاطر یک پله مسخره چنین ورود با شکوهی داشت! لب گزید.

توجه مرد به لب های دلارام جلب شد. توجهی چند صدم ثانیه ای!

دلارام خجالت زده، سرش را پایین انداخت و گفت:

_معذرت میخوام

وسایلش را جمع کرد و ایستاد. خودش را معرفی کرد:

_دلارام فرخی هستم. مستانه برام یه وقت گرفتن برای صحبت با آقای فروهر.

مرد چرخید و به سمت یک میز کوچک رفت.

_تایمت تموم شده خانم فرخی

دروغ گفت:

_متاسفم دیر کردم. بخاطر ترافیک یکم طول کشید. آم.. آقایِ…

_فروهر

خودش بود. این مرد خوشتیپ مدل نبود. عکاس بود. همان عکاسی که مستانه از او تعریف میکرد. کسی که به تازگی از امریکا برگشته بود و خیلی هم معروف بود.

_ببخشید جناب فروهر. من معذرت می‌خوام.

_همیشه درحال عذرخواهی کردن هستی؟

دلارام متعجب پرسید:

_بله؟

فروهر روی میز نشست. یک پایش روی زمین بود و پای دیگر کمی بالا. با دقت به سر تا پای دختر نگاه کرد. بعد از چند ثانیه سکوت فروهذ پرسید:

_مستانه برات کارو توضیح داده؟

_کم و بیش

_قبلا کار مدلینگ انجام دادی؟

_خیر

_مدل عکس بودی؟

_خیر

_پس چرا الان اینجایی؟

دلارام مثل احمق ها زل زد به مرد روبرویش.

_من با آماتور کار نمی‌کنم. اوه یادم رفت، تو حتی آماتورم نیستی! میتونی بری!

دلارام وحشت زده به فروهر زل زد. اگر از اینجا بیرون می‌رفت آنوقت باید راهیِ تخت خواب دکتر مصدق می‌شد. نه، او این را نمی‌خواست.

ترجیح میداد جلوی دوربین فروهر نیمه برهنه شود تا اینکه کاملا برهنه جلوی مردی ظاهر گرد.

خواهش کرد:

_لطفا یه فرصت بهم بدین آقای فروهر. خواهش میکنم. بهتون قول میدم که از عهده اش برمیام. هرکاری لازم باشه انجام میدم. هرکاری!

فروهر چشمش را از روی کاغذهای درون دستش گرفت. با تیزبینی پرسید:

_لنگ پولی؟

دلارام شوکه شد. خجالت زده گفت:

_بله؟

_عادت ندارم یه حرفو دوبار تکرار کنم.

_بله

_چی بله؟

دلارام گوشه لبش را گاز گرفت و جواب داد:

_به پول نیاز دارم.

دلارام با خودش فکر کرد، مستانه به او گفته بود؟ حتما او گفته. پس از کجا فهمیده بود؟

_حتما مستانه بهتون گفته. راستش مامانم مریضه…

فروهر حرف دختر را قطع کرد:

_نیازی نیست کسی بگه! آدمی که هرکاری لازم باشه می‌کنه، یعنی لنگ پوله

دلارام شرمنده سرش را پایین انداخت.

این مرد باهوش بود. علاوه بر زیبایی و جذابیت او یک مرد لعنتی باهوش بود!

فروهر خیلی جدی و با لحن سردی دستور داد:

_بیا اینجا

دلارام ترسیده به طرفش رفت. فروهر تذکر داد:

_نزدیک تر

چرا اینقدر این مرد ترسناک بود؟ ناخودآگاه خاطره تلخی توی سرش زنده شد. سعی کرد از شر آن خاطره شوم خودش را خلاص کند.

دلارام یک قدم دیگر برداشت.

_نزدیکتر

اینبار دلارام دو قدم برداشت.

_بازم

دلارام لب گزید. توجه فروهر یک بار دیگر جلب لبهای او شد. بازهم توجهی چند صدم ثانیه ای.

دلارام سه قدم دیگر برداشت. تنها به اندازه بیست سانت فاصله داشتند. مستانه گفته بود که فروهر کاری به کار مدل هایش ندارد. درواقع این مدل ها هستند که او را انتخاب میکنند تا به تختش بروند.

حتی خود مستانه هم اعتراف کرده بود، چنین پیشنهادی به فروهر داده بود؛ اما فروهر او را نپسندیده.

اگر مردی، زنی را که از او دعوت میکند تا به تختش برود، رد کند، یعنی… آدم که نه، دختری در فاصله نزدیک با او، در امان است؟!

نه، هیچ زنی، در کنار هیچ مردی در امان نبود. تجربه این را بارها به او ثابت کرده.

فروهر دستش را بلند کرد و به سمت صورت دلارام برد. دلارام ترسیده سرش را عقب کشید. حدسش درست بود. او هم مثل باقی مردها. مرد حتی اخم هم نکرد. اما خیلی جدی گفت:

_ تکون نخور

دلارام بغض کرده ثابت ایستاد. مرد دستش را روی لب های دلارام گذاشت. دخترک شوکه شد. فروهر لب زیرین دلارام را با انگشت اشاره به طرف پایین کشید و به دندان های سفید و مرتب او نگاه کرد. همین کار را با لب بالایی انجام داد.

_خوبه

صورت او را به چپ و راست حرکت داد و ریز به ریز صورتش را از نظر گذراند.

_هوم

از روی میز پایین آمد. دلارام نفهمید چه چیزی خوب بود یا آن آوای هوم بخاطر چه بود. یک قدم به عقب برداشت.

قلبش تند تند میزد. هربار که مردی به او نزدیک میشد، همینطور وحشت می‌کرد.

فروهر پشت میز رفت. روی صندلی نشست و سیگاری روشن کرد. به دلارام اشاره کرد:

_لباساتو دربیار و وایستا اونجا

چشم های دلارام به اندازه توپ پینگ پنگ گرد شدند. قرار بود فقط یک مصاحبه باشد. قرار نبود لباس دربیاورد که.

_ببخشید مستانه گفتش که قراره امروز فقط مصاحبه انجام بشه

_این مصاحبه ست.

این دیگر چه جور مصاحبه لعنتی بود؟

 

رمان سیزده به صورت تکمیل شده از سایت و اپلیکیشن رمان خوانی باغ استور قابل تهیه و مطالعه می باشد. لازم به ذکر است این رمان رایگان نیست و با رضایت نویسنده فقط در باغ استور منتشر شده است و سایت های دیگر رمان اجازه ی انتشار فایل کامل این رمان ندارند. به همین منظور در سایت رمان دوست فقط فایل عیارسنج رمان سیزده منتشر می شود. این مجموعه دو جلدی است و جلد اول آن با نام رمان جوکر در سایت باغ استور قابل دسترسی است.

 

مطالب مرتبط:

دانلود رمان آناهیتا باران کن از آتوسا ریگی

اطلاعات فایل
  • سال انتشار : 1400
  • رده سنی : جوان
  • فرمت : PDF
  • حجم فایل : 357 KB
  • پسورد: ندارد
باکس دانلود
پسورد: ندارد
راهنمای دانلود

برای دانلود، به روی عبارت “دانلود فایل” کلیک کنید و منتظر بمانید تا پنجره مربوطه ظاهر شود سپس محل ذخیره شدن فایل را انتخاب کنید و منتظر بمانید تا دانلود تمام شود.

*درصورتی که علاقمند به همکاری هستید به صفحه تماس با ما مراجعه کنید.
*لطفا درصورتی که نویسنده اثر هستید بر روی دکمه بالا کلیک کنید و با ارسال تیکت، درخواست حذف اثر را با ارائه دلیل و مستندات لازم ارسال کنید.
*اکثر فایل های سایت بدون پسورد می باشند و اگر هم فایلی پسورد داشته باشد، معمولا آدرس سایت یعنی www.romandoost.ir است.

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

دیدگاه خود را با سایر بازدیدکنندگان این مطلب به اشتراک بگذارید. در ارسال دیدگاه به قوانین زیر توجه کنید.

  • دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید.
  • دیدگاه های فینگلیش تائید نمیشوند.
  • دیدگاه هایی که جنبه تبلیغاتی داشته باشند تائید نخواهند شد.
  • دیدگاه های دارای الفاظ رکیک یا توهین تائید نخواهند شد.
کانال تلگرام رمان دوست