دانلود رمان محراب دلدادگی از سارا ناصری

بازدید: 329
دیدگاه: 0
نویسنده: مدیرکل
تاریخ انتشار: 20 می 2024

دانلود رمان محراب دلدادگی از سارا ناصری

موضوع اصلی رمان محراب دلدادگی

سرگذشت دختری راحت و بی‌بندوبار، که توی ناز و نعمت بزرگ شده. با اتفاقی که به دست خودش برای مادرش می‌افته، مجبور میشه وارد مسیری بشه که باهاش بیگانه هست و عشقی که به وضوح باعث تغییرش میشه.

 

مقداری از متن رمان محراب دلدادگی:

با حال گرفته‌ای که جزء جدا نشدنیِ روزهای بی‌دلرباش بود، به مریم سلام زیرلبی داد و به طرف تخت خوابِ بزرگ طرح سلطنتیش رفت.
تا برای نشستن نیم‌خیز شد، مریم رو ایستاده و مردد وسط اتاقش دید و برای حواسِ پرتش، هین آرومی کشید و کلافه‌ پلک‌هاش رو باز و بسته کرد.
– چرا ایستادی مریم؟ ببخشید من فکرم خیلی مشغوله، حواسم نبود تعارفت کنم.
مریم لبخند تلخی زد و حین برانداز کردن افسون توی پیراهن ساحلیِ کوتاهش، به سمتش نزدیک شد و گفت:
– بهتری عزیزم؟
خودش هم از چهره‌ی بی‌رمغ افسون، جواب سوالش رو می‌دونست و از عذاب وجدانی که در کنار غم سنگینِ روی دلش بود، خبر داشت.
کنارش روی تخت نشست و چهره‌اش که طی یک هفته‌ی گذشته، با آرایش‌های غلیظش بیگانه شده بود رو از نظر گذروند.
– وضعیت مامانت چطوره؟
– سطح هوشیاریش هیچ تغییری نکرده. هم‌چنان زیر پنج هست.
دستش رو روی شونه‌ی سفید و برهنه‌ی افسون قرار داد و با دلسوزی گفت:
– نگران نباش! خدا بزرگه.
افسون نگاه بی‌تفاوتی به همدردیِ کلیشه‌ایِ مریم انداخت، توی ذهنش کلمه‌ی خدا مرور شد و باز به نتیجه‌ای نرسید. خدایی که توی هفته‌ی گذشته، همه به نحوی اسمش رو برای دلداری دادنش به زبون آورده بودن و افسون هیچ درکی از حضور و تاثیرش نداشت.
نفسش رو کلافه و پرصدا آزاد کرد و خیره به انگشترِ فیروزه‌ای که برای اولین بار بین انگشت‌های تپل و گندمیِ مریم می‌دید زمزمه کرد:
– چطور نگران نباشم؟ تو که خبر داری، دلربا همه‌ کسمه، هم جای بابامه که مدام توی سفرهای کاریِ و زیاد خونه نیست، هم جای خواهری که ندارم، جای دوست صمیمی‌ای که هیچ وقت نداشتم، جای خاله و عمه‌ای که اصلاً ندیدم. شاید نقش مادرانه‌اش بعد طلاق کمرنگ شد، اما من به همونم دلخوش بودم. چطور آروم باشم، وقتی خودم با بچه‌بازیم…
حرفش رو نصفه گذاشت و قطره‌ی سمجی که گوشه‌ی چشمش وول می‌خورد، با نوک انگشت اشاره‌اش پس زد و بغضش رو با سکوت کنترل کرد.
مریم از عمق تنهاییِ افسون خبر داشت، با وجود چهارسال هم‌کلاسی بودن و رفت و آمد، باز هم جایگاه یک دوست معمولی رو براش اشغال کرده بود و هیچ‌وقت ردپای دوست صمیمی‌ای رو توی زندگیِ افسون ندیده بود.
سرش رو پایین انداخت و به نورِ سفیدرنگِ تازه نفس خورشید، که خودش رو بی‌منت روی گلیم دایره‌ای شکلِ کف اتاق پهن کرده بود خیره شد.
صدای ضعیفِ افسون رو که شنید، به سمتش چرخید و سعی کرد نگاهش رنگ ترحم نداشته باشه.
– چطوری به خدا امید داشته باشم؟
– نذر کن!
با دیدن نگاه متعجب و سوالیِ افسون، تردید رو کنار گذاشت و فکری که از ابتدا توی ذهنش بود رو به زبون آورد:
– یعنی در راه خدا، یه نذری کن که مامانت رو شفا بده.
– مثلاً چی؟
– ببین خب بعضی‌ها به یه موسسه‌ی خیریه کمک مالی می‌کنن، بعضی‌ها هم به یه مکان زیارتی! باید ببینی خودت به چی ایمان داری؟!
افسون سری تکون داد و نگاه خیره‌‌اش که نشون از ذهن درگیرش بود، روی طبقاتِ طلاییِ کیف‌های رنگا‌ورنگش زوم شد.
– تا حالا هیچ وقت نذر نکردم، اگر واقعاً جواب بده…
مریم وسط حرفش پرید و بامحبت گفت:
– عزیزم نباید شک داشته باشی، هرچی با اطمینانِ قلبی نذرت رو ادا کنی، زودتر به مقصودت میرسی‌.
تقه‌ای به در خورد و با اجازه‌ی افسون، تهمینه با سینیِ محتوای شربت خنک و کیک بستنی وارد شد.
مریم به احترامش بلند شد و با لبخند تشکر کرد. تهمینه نگاه آبی رنگِ پر از تحسینش رو سرتا پای مریم جابه‌جا کرد و با محبت جواب داد:
– راحت باش دخترم.
مریم که پایین مانتوی بلند کرمی رنگش رو صاف کرد، دوباره نشست و تهمینه سلانه-سلانه جلوتر رفت و سینیِ طلایی رو روی میز شیشه‌ایِ دودی رنگ گذاشت.
افسون با ذهنی که درگیر پیشنهاد مریم بود، با رفتنِ تهمینه‌ بدون معطلی گفت:
– می‌خوام نذری باشه که کمتر کسی انجامش بده، کمک مالی و این حرفا راضیم نمی‌کنه. چیزی مد نظرت هست؟
مریم ریزبینانه نگاهش کرد و با کمی مکث، طوری که فکرش به چند سال قبل برگشته بود، سر چرخوند و خیره به پرده‌ی حریر سفیدرنگِ تراس با تردید گفت:
– نمیدونم دقیقاً! ولی یه نذر عجیب یادم اومد، که عمه‌ی خدابیامرزم وقتی جوون بود انجامش داد. مامانم واسم تعریف کرد، عمم بچه‌دار نمی‌شد، مادرشوهرش می‌خواست برای پسرش زن دوم بگیره تا براش بچه‌ بیاره. عمه‌ام که خیلی به شوهرش علاقمند بود‌، کلی نذر و نیاز کرد تا خدا بهش بچه بده، اما نتیجه نگرفت. دقیقاً روزی که قرار بود شوهرش فرداش عقد کنه، مادرشوهرش رو قسم میده تا یک سال دیگه هم صبر کنه و اگر باردار نشد، خودش برای شوهرش زن بگیره. خلاصه این‌بار بدون این‌که کسی متوجه بشه، نذر می‌کنه ده تا مرده رو غسل و کفن کنه و خدا حاجتش رو بده.
مریم به این‌جای حرفش که رسید به چشم‌های گرد شده و هراسونِ افسون خیره شد و با هیجان ادامه داد:
– شاید باورت نشه، همون اولین مرده‌ای رو که غسل داد، به ماه نکشید که حامله شد و به مرادش رسید. بعد از زایمانش دیگه تا آخر عمرش، ماهی یبار می‌رفت غسال خونه. اولش هم چیزی به کسی نگفته بود، پسرش که دو ساله شد و باز هم باردار شد، فقط ماجرای نذرش رو به مامان من گفت.
افسون آب دهانش رو فرو داد و با چهره‌ی شوکه شده گفت:
– چه نذر ترسناک و عجیبی! من خیلی از مرده می‌ترسم. خوشبحال شجاعتِ عمه‌ات!
مریم لبخند ملایمی زد و با محبت جواب داد:
– عزیزم! من که نگفتم تو هم این کارو انجام بده، فقط مثال زدم برات. تازه عمه‌ام هم سنی نداشت، خیلی می‌ترسید، برای همین نذر کرد تا ارزش کارش بیشتر بشه. بعد از اون دیگه ترسش کاملاً ریخت. جوری که وقتی شوهرش توی خونه فوت می‌کنه، تا صبح تنها کنارش میشینه و روی سرش قرآن می‌خونه.
افسون که خیلی تحت تاثیر ماجرا قرار گرفته بود، دست‌های یخ‌کرده‌ از استرسش رو توی هم قلاب کرد و مردد گفت:
– حالا به ‌نظرت من چه نذری کنم تا دلربا دوباره سلامت برگرده؟ کمکم کن مریم!
بدون حرف به غم‌ِ بی‌انتهای مردمک‌های طوسی رنگش زل زد و نمی‌دونست به افسونی که هیچ شباهتی به دخترِ شیطون و بی‌غصه‌ی هفته‌ی پیش نداشت چه کمکی بکنه.
با تعارفِ هول زده‌ی افسون، شربتی که دیگه زیاد سرد نبود رو خورد و برای عوض کردن حال و هواش بحث رو تغییر داد.
– دوره‌ی کارآموزیت رو کنسل نکنی افسون، چیزی تا کنکور هم نمونده!
– حالا یکاریش می‌کنم، فعلاً زیاد مهم نیست!
مریم قاشقی از کیک خورد و با لحن شاکی جواب داد:
– خیلی هم مهمه، این همه زحمت نکشیدی که الان درجا بزنی.
افسون نفس عمیقی کشید، لیوان بلند کریستالی رو از روی سینی برداشت و حین هم زدن محتویاتش جواب داد:
– آخرش که چی؟ تو انگیزه داری، من چی؟!
مریم اخم ریزی بین ابروهاش نشوند و با دلخوری جواب داد:
– درسته که بخاطر هزینه‌هایی که حاج‌آقا مهدوی برای درس خوندنم توی بهترین مدرسه‌ی شهر انجام داد، درسم رو با جدیت ادامه دادم، اما خودمم علاقه داشتم. تو هم گرچه بدون سختی‌های مالی درست رو تموم کردی، ولی بهتره توی این سن کم انقدر بی‌انگیزه نشی! دنیا که به آخر نرسیده.
اسم حامد که روی گوشیِ افسون افتاد، صدای آهنگِ آنشرلی به بحث‌شون پایان داد و با تاخیر تماس رو وصل کرد.
– سلام حامد.
– سلام عزیزم، خوبی؟
– بد نیستم.
مریم خودش رو با خوردن کیک مشغول کرد و افسون به سمت تراس رفت.
– امشب فقط بخاطر تو دعوتیِ دوستم رو قبول کردم. می‌برمت یه مهمونیِ توپ، تا حالت جا بیاد!
افسون اخمی کرد و حین کنار زدن پرده‌ی حریر جواب داد:
– حس و حال مهمونی ندارم.
– خودم حس‌ و حالت رو میارم، ساعت هشت حاضر باش.
– تنها برو، فعلاً حوصله‌ ندارم.
– لوس نشو افسون! من بدون تو که پا توی مهمونی نمیذارم.
افسون چشم از آسمون صاف و آبی گرفت و روی پاشنه‌ی پاش چرخید.
– هرجور راحتی! خداحافظ.
خواست تماس رو قطع کنه که صدای کلافه‌ی حامد مانع شد.
– خیل خب بابا! تهمینه خانم رو بگو از اون قیمه‌های مخصوصش بپزه، میام پیشت.
– اوکی، پس ساعت دوازده بیا تا منو ببری بیمارستان.

 

رمان محراب دلدادگی به صورت تکمیل شده از سایت و اپلیکیشن رمان خوانی باغ استور قابل تهیه و مطالعه می باشد. لازم به ذکر است این رمان رایگان نیست و با رضایت نویسنده فقط در باغ استور منتشر شده است و سایت های دیگر رمان اجازه ی انتشار فایل کامل این رمان ندارند. به همین منظور در سایت رمان دوست فقط فایل عیارسنج رمان محراب دلدادگی منتشر می شود.

اطلاعات فایل
  • سال انتشار : 1403
  • فرمت : pdf
  • حجم فایل : 1365 kb
  • پسورد: ندارد
باکس دانلود
پسورد: ندارد
راهنمای دانلود

برای دانلود، به روی عبارت “دانلود فایل” کلیک کنید و منتظر بمانید تا پنجره مربوطه ظاهر شود سپس محل ذخیره شدن فایل را انتخاب کنید و منتظر بمانید تا دانلود تمام شود.

*درصورتی که علاقمند به همکاری هستید به صفحه تماس با ما مراجعه کنید.
*لطفا درصورتی که نویسنده اثر هستید بر روی دکمه بالا کلیک کنید و با ارسال تیکت، درخواست حذف اثر را با ارائه دلیل و مستندات لازم ارسال کنید.
*اکثر فایل های سایت بدون پسورد می باشند و اگر هم فایلی پسورد داشته باشد، معمولا آدرس سایت یعنی www.romandoost.ir است.

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

دیدگاه خود را با سایر بازدیدکنندگان این مطلب به اشتراک بگذارید. در ارسال دیدگاه به قوانین زیر توجه کنید.

  • دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید.
  • دیدگاه های فینگلیش تائید نمیشوند.
  • دیدگاه هایی که جنبه تبلیغاتی داشته باشند تائید نخواهند شد.
  • دیدگاه های دارای الفاظ رکیک یا توهین تائید نخواهند شد.
کانال تلگرام رمان دوست