دانلود رمان 1411 از گیسو خزان

بازدید: 356
دیدگاه: 0
نویسنده: مدیرکل
تاریخ انتشار: 21 می 2024
8 ژوئن 2024 در 9:33 ب.ظ

دانلود رمان 1411 از گیسو خزان

موضوع اصلی رمان 1411 :

رمان 1411 روایت دختریه که برای سرک کشیدن و تهیه خبر جنجالی، از یه خلافکار به محل کارش نزدیک می شه ولی همون جا گیر میفته و….

 

مقداری از متن رمان 1411 :

نفس عمیقی کشیدم و با ناتوانی و عجز.. زل زدم به مسیر سربالایی پوشیده از برفی که دیگه مثل این یه تیکه ای که بعد از پیاده شدن از ماشین اومدم.. نمی شد راحت ازش عبور کرد..

با یه حساب چشمی و سر انگشتی فهمیدم ارتفاع برفش بدون شک تا ساق پام و می پوشوند و انگار هرچی بالاتر می رفتم بیشتر هم می شد..

بازدمی رو که از شدت سرما به بخار تبدیل شده بود و بیرون فرستادم و به ناچار قدم اول و توی برفایی که اصلاً پا نخورده بود گذاشتم و به صدایی که در اثر له شدن برف ها زیر پوتینم ایجاد می شد گوش دادم تا شاید شنیدن این صدای لذتبخش بتونه سختی راه و کم کنه!

تعجبی هم نداشت که تا چشم کار می کرد هیچ رد پایی نمی دیدم.. کی به جز من تا این اندازه عقلش زایل شده بود که خودش و به همچین جایی برسونه..

جایی که رد شدن از چند کیلومتریش هم خطر محسوب می شد اگه فقط می فهمیدی این محدوده متعلق به چه کسیه و توش چی کار می کنن!

شنیدن اسم طرف کافی بود تا هرکی هم قصد رد شدن از این حوالی رو داشت ماستاش و کیسه کنه و کلاهشم این طرفا افتاد نیاد دنبالش!

حالا من این جا بودم.. اونم با یه احتمال خیلی کم.. واسه به دست آوردن چیزی که می خواستم و تا الآن بعد از کلی سگ دو زدن بهش نرسیده بودم!

با به صدا دراومدن زنگ گوشیم از طریق ایرپاد های توی گوشم.. دستِ پوشیده با دست کشم و سر دادم زیر کلاهم و بعد از لمس کردنش توسط اون تیکه ای که مختص لمس کردن روی انگشت اشاره دستکش دوخته شده بود.. دوباره کلاه بافتنیم و تا زیر گوشم پایین کشیدم..

شال گردنی که دور دهنم پیچیده بودمش و کنار زدم و با صدای لرزون شده گفتم:

– بله؟

– سلام.. چی شد؟

صدای بهنود اعصاب متشنج شده ام از شدت سرما و این برف مسخره رو خط خطی تر کرد و توپیدم:

– چی شد و زهرمار.. خودت لم دادی جلوی شومینه من و فرستادی تو این جهنم دره.. اونم واسه چیزی که معلوم نیست گیرم بیاد یا نـــــه؟ نمی تونستی دو هفته صبر کنی این برفای کوفتی آب بشه؟

مثل همیشه حق به جانب بود و طلبکار.. عالم و آدم هم روی تصمیم اشتباهش رای می دادن.. حاضر نبود قبول کنه و باز می گفت اشتباه از خودتونه!

– مثل این که حواست نیست تو چه فصلی هستیما! اون جا تو ارتفاعاته.. تا وسطای بهار همینه.. می خواستی تا اون موقع صبر کنیم؟

– خب یه خر دیگه رو می فرستادی.. چرا من باید تو این هچل بیفتم؟ همه جونم یخ زده بهنود!

– کی بود سرش درد می کرد واسه جنجال؟ کی بود می گفت تو این پروژه هر چی کار پر هیجانه به من بده؟ کی بود می گفت اگه ببینم یکی دیگه رو فرستادی دیگه نه من نه تو!

– من خاک بر سر گفتم.. ولی منظورم از هیجان این نبود که راه رفتن عادیم تا مقصد مورد نظر دو سال طول بکشه.. چه برسه به این که یکی سر برسه و من لا به لای این برفا گیر کنم و حتی نتونم بزنم به چاک!

همون لحظه پام رفت روی سنگی که به خاطر وجود برفا ندیدمش و اون سنگه هم انقدری سنگین نبود که وزنم و تحمل کنه..

همین که از زیر پام سر خورد منم از پشت پرت شدم رو برفا و صدای آخ و نفرینم بلند شد:

– آخخخخخخ.. خدا نگذره ازت بهنود..

– چی شد خوردی زمین؟

– زیر گل بری ایشالا.. لگنم شکست.. تا شورتم خیس شد!

بی اهمیت به حال و روزم با صدای بلند خندید و گفت:

– مواظب باش دیگه مگه جلوی پات و نگاه نمی کنی؟

– ببند دهنت و!

– دیره آترا.. پاشو زود برو ببین چیزی پیدا می کنی یا نه.. عوضش وقتی دست پر برگشتی.. یه جایزه خوب پیش من داری!

با بدبختی و وزن سنگین شده به خاطر لباس های حجیمی که پوشیده بودم بلند شدم و دوباره راه افتادم..

– عه؟ مثلاً چیه جایزه ات؟

مکثی کرد و با صدایی که سعی داشت حرارت تنم و بالا ببره و تا حدودی موفق هم بود گفت:

– تعویض شورت خیست و گرم کردن بدنت با من!

لبخندی موذیانه ای رو لبم نشست و تو دلم «بی شرفی» نثارش کردم که خوب می دونست چه جوری وقتی عصبانی ام نیشم و شل کنه..

ولی نخواستم پرروش کنم و توپیدم:

– زخم نشی یه وقت؟ هلاک دست و دل بازیتم! این که بیشتر جایزه خودته تا من!

دوباره خندید و گفت:

– حالا تو بیا.. یه جوری راضیت می کنم که خستگیت در بره.. نگران نباش!

همون لحظه چشمم به جایی خورد که شبیه همون تصویر نقاشی شده توسط بهنود بود.. یه سری پنجره شیشه ای که از تو زمین دراومده بود..

هرچند که به خاطر برف و فاصله زیادم خوب نمی تونستم تشخیصش بدم.. ولی به نظر می اومد خودش باشه که آروم گفتم:

– خیله خب.. قطع کن انگار رسیدم!

صداش جدی شد و گفت:

– آترا جان.. حواست و جمع کنیا! خودت که شاهدی با چه فلاکتی این آدرس و گیر آوردیم.. یادت نره که این خبر چقدر برامون مهمه و چقدر می تونه تو ارتقا و جلب توجه بهمون کمک کنه.. فیلم و عکسم فراموش نکن.. از هرچیز و هرکسی که دیدی!

خسته از حرف هایی که برای صد هزارمین بار داشت تکرارشون می کرد لب زدم:

– خیله خب باشه.. دیگه تا فیها خالدونم اهمیت این مسئله رو فهمید. منم که تا حالا کوتاهی نکردم.. کردم؟

– نه عزیزدلم.. همیشه کارت بدون نقص بوده.. ولی این یه کم فرق داره!

– فرقش تو پر خطر بودنش هم هستا.. توصیه و نصیحت دیگه ای احیاناً نمی خوای بکنی؟

متلکم و گرفت که سریع گفت:

– دیگه گفتن نداره.. خودت که می دونی جونت از همه چیز برام مهم تره.. اولویت خودتم باید همین باشه.. هرجا احساس خطر کردی نمون.. کار و شغلمون جایگاه دومه!

تو دلم یه «آره جون عمه ات» بارش کردم و جواب دادم:

– خیله خب.. قطع کن.. خبرت می کنم!

– مواظب خودت باش.. فعلاً!

نفسی گرفتم و بعد از دوباره بالا کشیدن شال گردن تا زیر چشمای سرما زده ام.. قدم هام و محکم تر برداشتم به سمت مکانی که هرچی بهش نزدیک تر می شدم.. بیشتر به این باور می رسیدم که درست اومدم!

خودش بود.. همون سقف شیشه ای بزرگی که از پنجره های مربعی چسبیده به هم ساخته شده بود و بیشتر شبیه سقف یه گلخونه بود..

روی سقف کامل برف نشسته بود.. ولی کناره هاش تا نصفه از برف پوشیده شده بود و از اون یه تیکه شیشه باقی مونده می تونستم یه چیزایی رو تشخیص بدم..

سریع رو زمین به شکم دراز کشیدم و کیفم و از رو کولم پایین انداختم.. بدون این که نگاهم و از همون قسمت بدون برف شیشه بگیرم.. گوشیم و از جیب بغلش بیرون کشیدم و بدون فوت وقت مشغول فیلم گفتن شدم.

اون زیر یه فضای خیلی خیلی بزرگ بود.. یه کارگاه.. یا درواقع یه آزمایشگاه.. آدم هایی که با روپوش سفید و کلاه و ماسک اینور اونور می رفتن و یه کارایی انجام می دادن و می دیدم.. ولی نمی شد تشخیص داد دقیقاً دارن چی کار می کنن..

حدس ما بی برو برگرد تولید شیشه بود.. ولی با این فیلم از یه لابراتوار معمولی که چند نفر توش مشغول کار بودن نمی شد چیزی رو ثابت کرد..

با این حال ناامید نشدم.. حالا که تا این جا اومده بودم باید تلاشم و می کردم.. واسه همین.. کیفم و چنگ زدم و تو همون حالت سینه خیز حرکت کردم و اون سقف شیشه ای در اومده از وسط زمین و که حدوداً نیم متر ارتفاع داشت و کامل دور زدم تا شاید از یه زاویه دیگه.. سوژه بهتری نصیبم بشه..

 

رمان 1411 به صورت تکمیل شده از سایت و اپلیکیشن رمان خوانی باغ استور قابل تهیه و مطالعه می باشد. لازم به ذکر است این رمان رایگان نیست و با رضایت نویسنده فقط در باغ استور منتشر شده است و سایت های دیگر رمان اجازه ی انتشار فایل کامل این رمان ندارند. به همین منظور در سایت رمان دوست فقط فایل عیارسنج رمان 1411 منتشر می شود.

 

مطالب مرتبط:

دانلود رمان زلاتا از گیسو خزان

دانلود رمان ایگنور از گیسو خزان

دانلود رمان کوپید از گیسو خزان

دانلود رمان افعی از گیسو خزان

دانلود رمان شیفت از گیسو خزان

دانلود رمان خدمتکار اجباری از گیسو خزان

دانلود رمان تارگت از گیسو خزان

دانلود رمان هفت خط از گیسو خزان

اطلاعات فایل
  • سال انتشار : 1401
  • رده سنی : جوان
  • فرمت : PDF
  • حجم فایل : 196 KB
  • پسورد: ندارد
باکس دانلود
پسورد: ندارد
راهنمای دانلود

برای دانلود، به روی عبارت “دانلود فایل” کلیک کنید و منتظر بمانید تا پنجره مربوطه ظاهر شود سپس محل ذخیره شدن فایل را انتخاب کنید و منتظر بمانید تا دانلود تمام شود.

*درصورتی که علاقمند به همکاری هستید به صفحه تماس با ما مراجعه کنید.
*لطفا درصورتی که نویسنده اثر هستید بر روی دکمه بالا کلیک کنید و با ارسال تیکت، درخواست حذف اثر را با ارائه دلیل و مستندات لازم ارسال کنید.
*اکثر فایل های سایت بدون پسورد می باشند و اگر هم فایلی پسورد داشته باشد، معمولا آدرس سایت یعنی www.romandoost.ir است.

امتیاز دهید

5/5 - (1 امتیاز)

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

دیدگاه خود را با سایر بازدیدکنندگان این مطلب به اشتراک بگذارید. در ارسال دیدگاه به قوانین زیر توجه کنید.

  • دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید.
  • دیدگاه های فینگلیش تائید نمیشوند.
  • دیدگاه هایی که جنبه تبلیغاتی داشته باشند تائید نخواهند شد.
  • دیدگاه های دارای الفاظ رکیک یا توهین تائید نخواهند شد.
کانال تلگرام رمان دوست